گریه های نی نی پرتقالی ما

همین الان این سیستم مزخرف وسط نوشتنام خاموش شد.یه لحظه چنان ماتم برد که گویی خواب میبینم.کلی از امروزم رو واستون نوشته بودم ولی این کامپیوتر هم میخواد حال گیری کنه انگاری.

واقعا دستم به تایپ اون همه نوشتم نمیره.واقعا حالمو گرفت این رفیق نارفیق...

 

خلاصه کنم ...

سرم پر از صداس .صدای ناجور گریه ی پارسای دوست داشتنیم.گریه ای بی امان و بی وقفه والبته بدون دلیل .دیشب بش قول داده بودم که فردا بعد از ظهر_که میشد امروز_ با خودم ببرمش بیرون.هم خرید شخصی داشتم وهم اومدن پسرم رو به فال نیک می گرفتم و در ضمن جستجوی یه کفش تازه واسه شاپسرم, میتونستیم یه هوایی هم تازه کنیم_بماند که تو این هوای الوده ی تهران اگه نمیریم خوبه_به هر حال ,سرتونو درد نمیارم.از خواب که بیدار شدیم ساعت 3 بعد از ظهر بود_اخه توی این ماه مبارک من و نانازم تا سحر بیدار میمونیم.وتا ساعت 2_3 بعداز ظهر هم تو خواب ناز هستیم_سریعا به پارسا صبحانه دادمو خودم طبق معمول هر روزم رفتم جلوی ایینه تا اماده شم.توی این فاصله جناب شوهر جون هم اومد خونه.طفلی اون قد عطش داشت که یه راس رفت سمت کولرو  گذاشتش رو زیاد بعد هم ولو شد رو تخت.خیلی تشنه شده بود.دوس داشتم باهامون می اومد بیرون ولی وقتی اینجوری دیدمش, باهاش این موضوع رو مطرح نکردم.بهتر بود میخابید تا کمی حالش جا می اومد.توی این فاصله از پارسا خواستم به اتاقش بریم تا من لباساشو عوض کنم.نمیدونم چرا یهویی شروع کرد به بهونه گیری .دلش هوای محل کار باباشو کرده بود در حالی که شوهریم برگشته بود خونه_ قبلا یه بار با هم رفته بودیم و به پارسا حسابی خوش گذشته بود_بیچاره شوهری از صدای شیون پارسا مثل چی از خواب پرید.یه آن هردومون هاج و واج موندیم .یه لحظه به پارسا وبعد به هم نگاه کردیم .هردو متفق القولیم که در برابر گریه های الکیش تره هم خرد نکنیم.البته اولش شوهر جونم تلاش کرد با بازی کردن ارومش کنه چون خودشم خیلی به خواب احتیاج داشت ولی وقتی دیدیم که فایده ای نداره در اتاقمونو بستیمو بی تفاوت_البته ظاهرا_هر کدوم مشغول کاری شدیم.ولی خداییش خیلی سعه ی صدر به خرج دادم که سرش داد نکشیدم چون گاهی این جور مواقع بد جوش میارم.اونم از رو نرفتو در به باد دادن سر ما تمام تلاششو به کار برد.دیگه لجم گرفته بود تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم میدونستم که خیلی ناراحت میشه ولی خب کمی تنبیه هم لازمه دیگه.تا خواستم بش اعلام کنم این موضوع رو یه دفعه دلم سوخت.با خودم گفتم اخه مگه طفلی چن سالشه !گناه داره از دیشب تا حالا کلی ذوق داشت که میخایم بریم بیرون حالا اگه من برم بچه م خیلی غصه دار میشه.واسه همین با صدای بلند اعلام کردم که اصلاحالا که گریه کردی دیگه بیرون نمیریم ومشغول خوندن کتابم شدم.وای چشمتون روز بد نبینه چنان جیغ و ویله ای راه انداخت که نگو.طفلی شوهر جونم که همین جوری سیخ نشسته بود رو تخت وحسابی درمانده شده بود.به 5 دقیقه نرسید که صدا قطع شد.در اتاق باز شد وپارسا در حالیکه خندان بود اومد بین من وباباش نشست .شروع کرد به لوس بازی واسه جلب توجه.ما هم که ظاهرا بی خیال البته ظاهرا بی خیال...شوهری یه چشمکی به من زدو زود 2تایی ریختیم سرش  حالا قلقلک نده کی بده...

خلاصه که رفتیم 2 تایی بیرون اما خیلی دیر شده بود ومن تو راه مخ شو خوردم از بس که غر زدم.اخه میترسیدم دم افطار نتونم خودمو خونه برسونم.تنها راه این بود که گشتنامونو خلاصه کنم و به قدمامون سرعت بدم.5 دقیقه به افطار رسیدم خونه.افطار کردم وبعد ولو شدم رو کاناپه وبه روز پر سر و صدایی که داشتم فکر کردم .و باز هم خدا رو شکر کردم بابت داشتن عزیزانم که جونم واسشون در میره.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: دست نوشته های بانوی پرتقالی
برچسب‌ها: گریه پارساخرید

تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393 | 3:41 | نویسنده : بانوی پرتقالی |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.